به سان فرزندم می مانی
با لبخندت شاد می شوم و با اشک هایت دلگیر
به سان فرزندم می مانی
دستت را که می فشارم احساس قهرمان شجاعی را دارم که در برابر هیچ چیز کمر خم نمی کند و کم نمی آورد
احساس جنینی را دارم که حال از مادرش جدا افتاده است و تکامل قلبش وابسته به آغوش توست..
یا کودکی که چشمان منتظرش خیره به دستان توست و در پی یافتن بادبادک رنگی اش که بی قرار پرواز در
آسمان هاست کمک تورا می خواهد...
دیگر چه تفاوتی دارد...؟
من مادر یا تو فرزند؟
من کودک یا تو بزرگتر؟
جاهایمان عوض می شود
و این قشنگی رفاقت است...
تو می توانی برای من آغوش مادرانه ای داشته باشی
یا که من برای تو لبخند کودکانه ای داشته باشم
من برای تو
تو برای من
ما برای یکدیگر...
و این زیبایی روزگار است!
اگر روزی..جایی..وقتی..کسی..دلت را رنجاند..یا که شکست یا که لرزاند بدان من همچون تویی را دارم
و تو همچون منی را
و هیچ چیز این دنیا را
هیچ چیز این دنیا را نمی توان با مادر دومت عوض کرد
" رفیق" مادر دوم یک کودک است...!
پ.ن:
دلم تنگه . . .
دلم تنهاست . . .
دلم حالی به حالیه . . .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ